عاشق نیستم،
شاعرم.
فقط نمیدانم چرا وقتِ نوشتن از تو
بال درمیآورم!
عاشق نیستم،
شاعرم.
فقط نمیدانم چرا وقتِ نوشتن از تو
بال درمیآورم!
من به دنبال کسی میگردم
که غمش را با من تقسیم کند
من دلم را با او
و پس از آن هر دو با هم
به تماشای بهار برویم
لبخند که میزنی …
پر میشوم از بهانه های خواستنت
پر میشوم از طنین خوش صدای نفسهایت
و زمزمه های در گوشی !
زمستان را دوست ندارم
چون با آمدنش به یاد نگاه های سردت می افتم
عشق یک اتفاق است ، نه انتخاب !
اگر انتخاب باشد
با یک اتفاق از بین می رود !
آغوشی باش
و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن
بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود ،
فقط نگاه باشد و نفس ،
زندگی آنقدرها دوام نمی آورد ،
همین حالا هم دیر است …
جــآے خالیَتـــــــ آنقــــَدر بُــــزُرگـــــــ شُـــده
که حَـتـــــے مــــے شَــــــوَد دَر آنـــ ــــ
زِندِگـــے کَرد…
میخواهم خودم را بزنم
به آن راه
همان راهی که تو
همیشه از آن میرفتی
شاید دوباره همدیگر را دیدیم …
بی تو
حتی باران هم
بوی تشنگی می دهد
گـاهــــی لال مـــی شود آدم …
حـرف دارد ؛ ولـــی …
کلمه نـدارد … !!!
نگاهم بیقرار هجوم قدم های توست
و تو با خبری
اما…
هرگز از جاده ی دلم گذر نمی کنی…